در هر رابطهای لحاظتی حیاتی هست، نقاط عطف. ده روز در ناروپا بودم. در نبود من بیل ریچ هر روز میرفت و به گربهها غذا میداد.
برگشتهام. اواخر عصر در ایوان پشتی. روسکی را میبینم و او میرود. بعد به پهلوش میغلتد، محتاط، کاملا مطمئن نیست. بغلش میکنم و مینشینم لبهی ایوان. در لحظهای خاص میشناسدم و جیغوویغ میکند و خُرخُر میکند و پوزهاش را میمالد. در این لحظه عاقبت میفهمم که گربهی من است این؛ و تصمیم دارم موقعی که از استون هاوس بروم با خود ببرمش.
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید