
دمِ غروب بود که رسیدم. آسمانِ تهران آبیپرتقالی بود و شهر، انگار زیر لحافی زرد و نارنجی عشقبازی کند، سرحال بود و قبراق. میدان تجریش غلغله بود. هر کس با یک دستش ساک و کیسههای خرید را گرفته بود و با دست دیگرش، دست کسی دیگر را. از اینکه اینجا تنها کسی نبودم که ساک و چمدان دارد احساس راحتی میکردم. دست دیگرم را هم که مثل همیشه کنارم آویزان بود، کردم توی جیبم تا با کُرکهای توی جیب گرم شود و ناخنهایش که از سرما بنفش شده بود دوباره صورتی شود. از دستکش متنفر بودم، یک جورهایی دستوبالم را میبست. دمبهساعت برای جلو کشیدن شال و روسری یا جواب دادن به موبایل باید دستکشها را درمیآوردم. از طرفی هم همیشه سرد بودند و یخ. چارهی کار همان جیبهای دوستداشتنیام بود. هربار پالتو جدیدی میخریدم، توی جیبهایش پارچهی کرکی میدوختم تا دستهایم از سرما تلف نشوند.
صفحه ۱۵در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی