کمی خانه را مرتب کردم. اونیفورمم را شستم. بعد همینطور که دلمرده و محزون نشسته و غرق در ماتم بودم، زنگ آپارتمان به صدا درآمد. لیلی بیشتر اوایل صبح زنگ در خانه را میزد یا وقتی که فراموش میکرد که حالا برای خودش کلید دارد. و همینطور که لیلی دوستانه به این نکته اشاره کرده بود، هیچ دوستی نداشتم. یا دستکم کسانی نبودند که به خانهام بیایند. بلند شدم و با بیحالی گوشی آیفون را برداشتم. فکر میکردم لابد کسی است که میخواهد آدرسی بپرسد. شاید هم کسی که اشتباهی پیتزا آورده است.
صفحه 178
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید