واسه کمک به اون، کلی ادا براش در میآرم، دست هام رو باز میکنم و با شست هام به طرف بالا اشاره میکنم. بهش میگم: «بروبالا،برو بالا، بروبالا،بروبالا، باز هم ،باز هم،باز هم، برو،برو، یکم دیگه... خوبه، رد میشه!» ولی درست مماس. عرق سرد رو پشتم میشینه و همه جام میلرزه. یه بار دیگه، یه روز کامل لازم دارم تا حالم جا بیاد.
بورچ،همه این مدت ، ماتحتش رو هم تکون نمی ده.
صفحه 65
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید