شازده کوچولو کویر را از پاشنه در کرد و جز یک گل به هیچی برنخورد. یک گل سه گلبرگه. یک گلِ ناچیز.
شازده کوچولو گفت: - سلام.
گل گفت: - سلام.
شازده کوچولو با ادب پرسید: - آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیده بود. این بود که گفت: - آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سالها پیش دیدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پیداشان کرد. باد این ور و آن ور میبردشان؛ نه اینکه ریشه ندارند؟ این بیریشهگی حسابی اسباب دردسرشان شده.
صفحه 67
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی