
همچنان درازکش، آهسته سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. اثاثی ندید، مگر تختی که رویش دراز کشیده بود. نه گنجهای، نه میز تحریری، نه صندلیای، نه نقاشیای، نه ساعتی یا آینهای به دیوار. نه چراغی، نوری. فرش و قالیای هم کف اتاق به چشمش نمیخورد، فقط چوبِ لُخت. دیوارها را با کاغذدیواری پوشانده بودند که طرح پیچیدهای داشت، ولی چنان کهنه و محو که سر درآوردن از طرحش در آن نور بیرمق غیرممکن بود.
صفحه ۸در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید