پس یک روز روی شیشه پنجره دمیدم. روی شیشه بخارگرفته عکس یک در کشیدم و از آن در رد شدم. آن سوی در، در اعماق تخیلات من، دوست جانیام منتظر بود و من تنها ساعات خوش کودکی ام را با او گذراندهام. من از آن در روی شیشه بخار گرفته میرفتم، از خیابان رد میشدم و وارد لبنیاتی روبه رومیشدم. لبنیات پنزون، و از حفره «واو» پنزون داخل شکم زمین افتادم، دوستم همیشه آنجا منتظرم بود.
صفحه 45
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید