سر درِ باغ نوشته بود طلعت خانم. در بزرگ و سنگینی بود که به زور هم باز نمیشد. ما ایستادیم جلوی در و راننده دستش را گذاشتروی بوق. ساعت دو شب بود و ما توی راه برفی مانده بودیم و خسته و بودیم. یادم هست کسی در را باز کرد، پیر مردی خسته و خواب آلود که کلاه پشمی زردی روی سرش گذاشته بود و اخم هایش انگار جوری گره خورده بودند که با قیچی هم باز نمیشد.
صفحه71
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید