عمو خندید و گفت:« هدیه حضرت مفتاح است به او. از نذوراتی بوده که به دارالمفتاح رسیده.دختر یکی از مومنین مفتاحیه است. یک روز حضرت مفتاح پرسیدند، این روزها امورات خانه ات را کی اداره می کند؟»
عمو هم گفته حضرت مفتاح به سلامت باشد، او دیگر اموراتی ندارد که اصلاح شود. حضرت مفتاح هم قاهقاه شروع به خندیدن کرده اند.
طوری خندیده اند که عمو هم خنداهاش گرفته.
صفحه31
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید