به ماهرخ نگاه میکنم کنار حوض پتو میشوید. چکمه های لاستیکی سیاهی پایش کرده و پتو را لگد میکند. هر کاری میکنم نمیتوانم او را در لباس عروسی مجسم کنم. لباس سفید همیشه نگرانش میکند. عادت ندارد. هیچ کدام عادت نداریم. سفید از رنگ های زندیگیمان نیست. خانه پر است از قهوه ای و طوسی.
صفحه37
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید