عجله کن! اما حالا عجله سر فرصت بود. با این همه موج و آفتاب در اطراف، چقدر راحت میشود نفس کشید، کشت، عشق ورزید. همین کلمه «آب» به تنهایی تکلیف همه چیز را روشن کرده بود. مارتا البته از مسائل ریاضی و لذت اثباتهای ظریف بیخبر بود، ولی جواب مساله خودش را بلافاصله از روی سادگی و صراحتش تشخیص داده بود. این وضوح هماهنگ و این زیبایی بنیادی باعث میشد از انگولک کردنهای کورمالکورمال و خیالپردازیهای ناشیانهاش خجالت بکشد – و شاید واقعا خجالت هم میکشید. خیلی دلش میخواست همان لحظه فرانتس را ببیند، یا لااقل کاری بکند – کلمه رمز را بلافاصله برایش مخابره بکند، ولی عجالتا پیام این بود: نیمهشب تاکسی نقطه باران در سالن جلو راهپله اتاقخواب لطفا نقطه بسیار خوب عجله کن.
صفحه 242
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید