
ليلا من مجبورم پدربزرگ. هیچ دلم نمیخواست تنهات بذارم، اما مجبورم. تا وقتی اینجا هستم کاری که پیدا میکنم همیناس؛ خیاطی، سلمانی ـ تمام روز، اونم در مقابل چی؟ دیگه بسه. میخوام یه کاری بکنم. میخوام وضعمو عوض کنم. میذارم میرم یه محلهی بالا. میدونم که ناراحت میشی؛ اما خب، یه کمی هم به فكر من باش. کارهای خوب اونجاس؛ با مزدهای خوب. اونم نه صبح تا شب؛ بیشترش نصف روزه، یا تا غروب، یا اول شب. خسته شدم از بس که حرف این و اونو شنیدم. اینهمه سرکوفت، اونم از خودیها؛ برادر، دایی جان ـ خودت که میدونی! حرفاشون تو گوشمه...
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی