قلم گاو را نگاه کردم، اشک در چشم هایم جمع شد. به فرزندانش که همگی سر سفره بودند نگاه کردم، دو تا دختر و سه تا پسر. همین جور لال مانی گرفته بودند. زل زده بودند به من. آش رشته میخوردند، آش را هورت میکشیدند بالا و رشتههایی که از دو سوی دهانشان آویزان میشد، با سر انگشت میگرفتند و میکردند توی دهان. مانند سایر یتیمان میجویدند. برایشان کمی صحبت کردم و گفتم «قدر یتیمی را بدانید. من و پدرتان خیلی زحمت کشیدیم که بتوانیم شما را یتیم کنیم تا آینده خوبی داشته باشید. بعد از این دیگر بستگی دارد به همت شما.»
صفحه133
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی