کتاب تضادهای درونی
نویسنده: نادر ابراهیمی
از همان لحظه که پشت میز نشستم و نگاه مرد این سوزن سر شکستهی زنگ زده به اصراری خشن به صورتم فرو رفت و سرم را به سویی گرداندم تا حس کند که نگاهش را حس کردهام و حس کند که بدم آمده است. دانستم که هر لحظه بخواهم سپر از پیش چشم بردارم این ماجرا تکرار خواهد شد. غریب در شهری غریب، در اسارت نگاه، نفرتآور است. و این طور شد که پیشخدمت را صدا کردم و گفتم: «از آن آقا بپرس امری دارند؟» تا شاید خجالت بکشد و حس کند که آدم بیدست و پایی نیستم و مگسی نیستم در تارهایی که میتند و پیشخدمت که بدون شک آن مرد را میشناخت و نگاهش را رفت خم شد چیزی گفت یا چیزی پرسید؛ و بعد مرد از پشت سنگر سبز رنگ بطریهای آبجو برخاست و به سوی من آمد که انتظار همین را نداشتم و صندلی روبه روی مرا عقب کشید نشست، نفسی تازه کرد و گفت: متشکرم!
صفحه ۴۱
مطالب پیشنهادی
آنچه نوجوانها باید بخوانند
مروری بر چند رمان برای 12 تا 18 سالهها
مغزی که همه چیز را میفهمد
مروری بر کتاب مغز پویا نوشتهی دیوید ایگلمن
میخواهم رؤیای سیبها را بخوابم
معرفی نمایشنامهی عروسی خون نوشتهی فدریکو گارسیا لورکا
کتاب های پیشنهادی