این شهر محقر را که بر سر بامهایش همیشه بادی نمناک میوزید ترک گفت، ترک آن حوضچه-فواره و درخت پیر گردوی حیاط خانه را که مأنوسانِ روزهای جوانیاش بودند. از آن دریایی هم دل برید که بیاندازه دوستش داشت. و با اینحال دردی در جانش نخلید. چه، بزرگ شده بود و آگاه، و پی برده بود که حکایت حال او حکایت دیگری است. پس در قبال این زندگی زمخت و بیمایهای که دیری احاطهاش کرده بود، سرشار از تمسخر بود.
صفحه 97
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید