
موقع بازگشت به شهر، همه شاد و سرخوش بودند. رودریگزو اسپرانز، شانه به شانهی هم ،پیاده به دنبال گاری گام برمی داشتند تا از تماشای مناظر طبیعت بیش تر لذت ببرند. خورشید داشت غروب می کرد . رودریگز، گویی در رؤیا و به عادت روزگار قدیم ، به عادت آن روزها که اسپرانزا کودکی بیش نبود،شروع کرد به خودمانی حرف زدن .« غروب چه زیباست! ببین سیم های تلگراف به هلالهای نور شبیهند و کلبههای خشتی رنگ ارغوانی به خود گرفتهاند.
صفحه ۵۵
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی