
«جنگ گشت و گشت و من را پیدا کرد.»
شروعِ دلچسبِ یکی از نوولاهای لهستانی و روایتگر زندگی انسانی که دلش نمیخواست قهرمان هیچ داستانی دردل جنگهای طوفانی باشد.
راوی داستان کتاب خاطرات یک ضد قهرمان، خاطراتِ دردناکِ خود را از دومین جنگی که سایهاش بر سر جهان تیره بخت افتاده است تعریف و روایتی عمیق از دوران ملتهب و پُر اضطراب جنگ جهانی دوم را برای مخاطب بازگو میکند. واژهی قهرمان برای راوی داستان ما واژهی غریبی است. انس گرفتن با آن برای او سخت است و به نوعی از آن فرار میکند. او نمیخواهد قهرمان باشد، نمیخواهد جاودانه باشد، نمیخواهد برای زنده نگه داشتن نام خود بمیرد. او فقط میخواهد یک انسان معمولی باشد.
من حتم دارم که نفرین شدهام
او تلاش میکند یک زندگی عادی داشته باشد، اما سرنوشت، زندگی او را به روزهای پُرتب و تابِ جنگ جهانی دوم پیوند زده است. جنگی که برای تمام مردم در آن زمان، یک درد مشترک بود.
«هیچ آدمی در این دنیا قهرمان نیست. شاید هم هست و من خبرندارم. به هر حال، من از قماش قهرمانها نیستم. ارتشی که باید از من و مملکتم دفاع میکرد شکست خورده بود و کشور به تصرف نیروهای پیروز درآمده بود. من در کشور اشغال شده بودم و باید از حاکمان جدید اطاعت میکردم. دریک همچین وضعیتی، دیوانههایی پیدا می شدند که میخواستند مقاومت کنند. بیشتر این آدمها کشته میشدند و قهرمانیشان هم، مثل نور ستارهای که از آسمان بیفتد، خیلی زود از نظر محو و ناپیدا میشد. قهرمانهای زنده هم تعریفی نداشتند و مردم فراموششان میکردند. آخر و عاقبت همه شان مثل هم است، تاریخ همیشه همین بوده است.»
لهستان زیر سلطهی آلمان قرار دارد. فرانسه به طرزِ مفتضحی شکست خورده بود، دانمارک، نروژ، یوگسلاوی و یونان نیز زیر چکمهی اشغال آلمانها بودند. راوی در دنیایی به سر میبرد که هیچ تصوری از آیندهی خود نداشت. دچار بی حسیِ موضعی شده بود در جریان ابراز احساسات خود و تاب وتوانِ مقابله با افکار سرزنش گر دیگران را نداشت.
«اوایل برای غلبه بر ترس و اضطراب و شک و تردیدهایم، با خودم صحبت میکردم و سعی میکردم خودم را متقاعد کنم که خطری تهدیدم نمیکند: بیخیال مرد! از چی می ترسی؟ تو نه گشتاپو هستی نه افسر نازی. تو به هیچ کس صدمه نزدهای.»
جنگ، یک درد مشترک بود
او از خود می گریخت، از آینده هراس داشت. درخیابان که راه می رفت نگاهِ هر رهگذری او را تهدید میکرد، اما بعد به خود نهیب می زد که قرار نیست اتفاق بدی رخ دهد. اوضاع هر روز وحشتناک تر می شد. آلمانیها همچنان جنگ را ادامه می دادند. کشور بوی مرگ می داد.
کم کم به وسواسهای روحی اش، مشکلات جسمی نیز اضافه شده بود. خوب نمیخوابید. بداخلاق و بیحوصله شده بود و حافظه اش به خوبی گذشته کار نمیکرد. او فقط خسته بود. خسته از وضعیتی که نمیدانست تا کجا قرار است ادامه داشته باشد.
«یک روز بالاخره رفتم دکتر. البته اول رفتم پیش دکتر آلمانی، اما نتوانستم به او اعتماد کنم. و بعد رفتم پیش یک دکتر لهستانی درست وحسابی که مطبش آن سر شهر بود. پُر واضح است که دلیل عصبیتم را نه به دکتر آلمانی گفتم و نه لهستانی، فقط گفتم خسته و کلافه و بیخوابم. از ناراحتی معده و ضعف حافظه ام هم گفتم. هر دو دکتره انگار از روی دست هم نسخه نوشته باشند، یک جور قرص خواب آور و آرام بخش تجویز کردند و این حرف را زدند: اینها علائم مرضی است که همه در این اوضاع و احوال به آن دچاریم و با تمام شدن جنگ زود از بین می روند.»
جنگ بیش از هرچیزی درون او جریان داشت. شاید او از دنیا و آدمهایی که فقط قهرمانها برای شان ارزش داشتند کینه داشت. اما از این که خودش را مجبور به قهرمان بازی نکرده بود احساس خوبی داشت و خرسند بود.
درباره نویسنده
کورنل فیلیپوویچ، رمان نویس، شاعر و فیلمنامهنویس زادهی 27 اکتبر 1913 در لهستان بود. او در نوشتن داستانهای کوتاه و نوولا شهرت خاصی داشت. از آثار مهم او میتوان به یک زندانی و یک دختر، چه چیزی در انسان است، مردی مثل کودک، دوست و ماهی من، تاریکی و نور و... اشاره کرد.
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.