قواعد بیقواعد، بادبادکت را هوا کن
مروری بر کتاب بادبادک باز نوشتهی خالد حسینی
علی سپندارپنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۹

« صدای حسن در سرم پیچید: « تو جون بخواه ». حسن، همان بادبادک باز لب شکری.» [1]
با همین جمله قرار است همراه امیر به دوران کودکیاش برویم. داستان را از زبان او بشنویم و همراه تفریحات کودکانه او و حسن، پسر خدمتکارشان، در جریان تحولات سیاسی افغانستان هم قرار بگیریم.
در رمان بادبادک باز، برای حرف زدن از سیاست باید به اتاق دود گرفتهای رفت که جایی برای بچهها در آن نیست.
اتفاقات و تحولات سیاسی همیشه در جریان است؛ اما بعد از وقوع کامل، از پشت در بسته اتاق پدر، صدای رادیو، ما را هم در جریان آنها خواهد گذاشت. تا مثل همیشه این سیاست مداران باشند که جلوتر از همه، از بیچارگی مردم عادی خبر دارند.
خالد حسینی در قسمتی از رمان بادبادک باز، با قلم واقع گرایانه خود، چند سالی از کودکی امیر را گرم و صمیمانه توصیف میکند. دورانی که در یک جمع کاملا مردانه رقم میخورد، جایی که خبری از مهر مادری نه در خانه اربابزاده هست و نه در خانه پسر خدمتکار.
احساس دوگانه پسر_پدری، در لحظههای مختلف با قلم زیبای خالد حسینی در اوج خود بیان شده است. پدری که شخصیتی قهرمان گونه در میان مردم دارد؛ اما گاهی از دنیای شیرین پسرش، خیلی خیلی دور است.
پس فقط حسن میماند که تمام تنهایی امیر را در برگیرد و علاوه بر خدمتکار، هم بازی، دوست و گاهی شاهزادهای به حساب آید که لحظات خسته کننده زندگی را قابل تحمل میکند.
آیا امیر هم از ته دل این با هم بودن را فریاد میزند، یا حسن را از دیگران قایم میکند؟
« غلبه بر تاریخ آسان نیست، بر مذهب هم همینطور، در نهایت من پشتون بودم و او هزارهای، من سنی بودم و او شیعه.»
در داستان خبری از زیادهگویی و اغراق در توصیف نیست. بیان ساده و راحت است. آدمها در عین نزدیک بودن جسمی، سالها از ذهن هم دور هستند.
« خودم هم نمیدانستم که دلم میخواهد بغلش کنم یا از ترس جانم بپرم پایین و در بروم.»
در روایت بادبادک باز، سالهای کودکی در مسیر طبیعی پیش میرود، مثل زندگی تمام کودکان پر هیجان 10 تا 13 ساله؛ اما زودتر از چیزی که فکرش را بکنیم، زمان اثبات امیر به زندگی فرا میرسد. جایی که در یک روز در اوج قهرمان بودن، بیشترین احساس حقارت را میتواند مال خود کند یا با یادآوری همۀ چیزهایی که بهترین دوستش برای او گذاشته و پای همه چیز او بوده، امیر هم با تصمیم خود، قهرمان قصه زندگی حسن شود.
دو تصمیمی که تا همیشه، تا ابد با امیر خواهد ماند.
خالد حسینی از اتفاقات بعد از تصمیم، سریعتر عبور میکند. او میخواهد آرامش به داستان برگردد و از هیجان خواننده بکاهد؛ تا او را برای طوفانهای بعدی زندگی امیر آماده کند.
حتی اگر بعد از یک ازدواج موفق، بهترین شرایط زندگی و کاری برای امیر که کودکی را در کوچه پس کوچههای کابل گذرانده، حالا در کالیفرنیا فراهم باشد؛ بازهم در گوشه ذهن، تصمیمی قرار دارد که سالها با آن زندگی کرده است و حتی اگر ذهن خود را از این تصمیم رها کند، این زندگیست که آن را برمیگرداند.
قلم خالد حسینی اسرار زندگی را روی ما میگشاید. او به ما نشان میدهد، در میان سالی هرچه از زندگی ساختهایم، کم یا زیادش مهم نیست، مهم باورهایی است که در وجود ما، نسبت به خانواده، دوستان و همراهان زندگی شکل گرفته است. حال اگر بعد از سالها، در جایی از این باور تغییر ایجاد شود، دیگر چیزی باقی میماند؟
باید برگردیم باورمان را دوباره بسازیم. پازل وجودیمان را که فکر میکردیم کامل است و حال از ناقص بودنش مطلع شدهایم، دوباره کامل کنیم.
شاید برای همه ما این سوال وجود داشته باشد که آیا همیشه راهی برای برگشت هست؟ اینکه گذشتهای را تغییر دهیم که پشت سر گذاشتهایم و رشته خیلی از امور را در دست بگیریم.
کاش اگر پازل زندگی ما هم کامل نیست، کسی مثل رحیم خان در مسیرمان قرار داشته باشد که بگوید :
«هنوز هم راهی برای برگشت هست.»
امیر باید در میانسالی به کشورش، افغانستان برگردد تا هر آنچه از وجود و ذهنش را در آنجا باقی گذاشته، دوباره پس گیرد. اما قرار نیست در بازگشت هم زندگی با ساز او برقصد. چیزهای زیادی عوض شده و مدتها گذشته است. باید این را فهمید که زمان همیشه به ما فرصت کافی را نمیدهد. بعضی چیزها عوض میشود شاید بتوانیم آنها را تغییر دهیم، اما بعضی چیزها برای همیشه از دست میرود.
داستان خالی از هر کلیشه ایست و به هیچ وجه قرار نیست با خواندن آن چیزی را تحمیل شده به خودمان بیابیم. چون خودش در وجود همه ما هست.
شاید همه ما در اول نسبت به حقایق تند و متفاوت باشیم اما با همراه شدن در این داستان به یقین میرسیم که، ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.
«در ابتدا خارجیها نمیدانند که افغانها به سنت ها احترام میگذارند اما از قواعد بیزارند، بادبادک بازی هم مثل بقیۀ چیزها قواعدش آسان بود: قواعد بیقواعد، باد بادکت را هوا کن.»
بله خود زندگی هم بیقاعده است.
[1] انتشارات مروارید-چاپ چهارم1389- ص 6