
جستارهایی در باب عشق
سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷
الیاس کانِتی میگوید: «دیدن ورای آدمها آسان است، ولی ما را به جایی نمیرساند.» بهعبارت دیگر چه آسان و چه بیفایده در افراد عیب مییابیم. آیا وقتی عاشق میشویم بعضاً به این دلیل نیست که حتی به بهای کوری خودمان در این فرایند و آن لحظه خواستهایم، دیدن ورای آدمها را نفی کنیم؟ اگر بدبینی و عشق دو گزینة متقابل باشند، آیا عاشق شدن ما به این دلیل نیست که میخواهیم از موضع ضعف بدبینی، نجات یابیم؟ آیا در هر «عشق در نگاه اول» نوعی گزافهپردازی نسبت به خصوصیات معشوق وجود ندارد؟ نوعی گزافهپردازی که ما را از منفینگری معمولمان منفک میکند و تمرکز و نیرویمان را معطوف کسی میکند که چنان باورش داریم که هرگز حتی خود را چنین باور نداشتهایم.
احتمالاً آسانترین افراد برای عاشق شدن کسانی هستند که دربارهشان چیزی نمیدانیم. روابط عاشقانه، هرگز به آن نابی خیالبافیهای سفرهای طولانی قطار نیستند که پنهانی فرد زیبایی را که روبرویمان نشسته و از پنجره بیرون را مینگرد، ارزیابی کنیم و وقتی معشوق (خیالی) سرش را رو به داخل برگرداند و سر صحبت را با کنار دستیاش در مورد موضوع پیشپاافتادهای مثل قیمت گران ساندویچهای قطار باز کرد، یا بینیاش را با صدای بلند در دستمالی فین کرد، قصه پایان بگیرد.
آینده برخی از رضایتها و امنیتهای گذشته را نیز در بردارد. به یاد میآورم که در کودکی، زمانی تعطیلات به مذاقم خوش میآمد که دوباره به خانه برمیگشتیم، زیرا هیجان زمانی حال جایش را به خاطرات ثابت میداد. تمام دوران کودکیام را در انتظار تعطیلات زمستانی میگذراندم که با خانواده به مدت دو هفته برای اسکی به کوههای آلپ میرفتیم. ولی سرانجام وقتی در بالای کوه بودم و به درة پوشیده از کاج زیر پایم و آسمان آبی لطیف بالای سرم مینگریستم، دچار نوعی دلشورة همهجانبة اگزیستانسیل میشدم که از خاطرة آن موقعیت تهی میشد، خاطرهای که تنها از شرایط واقعی (بالای کوه، آسمان آبی لطیف) تشکیل شده بود و لاجرم از هرچه که آن لحظه را جذاب میکرد، خالی شده بود. زمان حال دلچسب نبود، نه بهخاطر اینکه آب دماغم راه افتاده بود، یا تشنه بودم، یا شالگردنم را فراموش کرده بودم، بلکه بهدلیل اِکراهم برای پذیرفتن این واقعیت که سرانجام، آنچه را که تمام سال در لایههای آسودة آینده پنهان بود، زندگی میکردم. با وجود این به محض اینکه به پایین شیب کوه میرسیدم، به پشت سرو بالای کوه مینگریستم و اعلام میکردم که اسکی فوقالعادهای کردهام. و به این ترتیب بود که تعطیلات زمستانی (و بهطور کلی بیشتر زندگیام) ادامه یافت: انتظارِ صبح، دلهرة در زمان حال و خاطرات دلپذیر در شب.
مطالب پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی