از فروغ فرخزاد به کرات خوانده، دیده و شنیدهایم. از مجموعه آثار و تحلیلهای روانشناسانه و جامعهشناسانه بر آنها گرفته تا حواشی مربوط به زندگی شخصی و حرفهایش به عنوان شاعر و حتی فیلمساز؛ اما آنچه مرا علاقهمند به ترجمهی رمان نغمه مرغی اسیر کرد این بود که جازمین دارزنیک نویسندهی ایرانی- آمریکایی بر مبنای همین آثار و مستندات موجود – اشعار، نامهها، مصاحبهها و فیلمها – ، دست به خلق قصهای ساده، روان و دراماتیک میزند که فروغ را در یک بستر تاریخی اجتماعی و با تمامی ضعفها و نقاط قوت شخصیتیاش برایمان بهتصویر میکشد؛ زنی که در یک محیط نابرابر و سرکوبگر و در یک خفقان سیاسی و اجتماعی برای سر بلند کردن میان سران تاخت و جنگید.
این رمان از کودکی فروغ و رابطهی پر کشمکشش با مادر، پدر و برادران و حتی خواهرش آغاز میکند. نخستین رزمگاه فروغ خانوادهی او بود؛ اما شاید رابطهی پر مسأله و چالشبرانگیز فروغ با پدرش «سرهنگ» بود که بیش از هر چیز بر زندگی او سایه افکند. جایی در ابتدای کتاب میخوانیم، «سالها بعد برای خواندن اشعارم در مقابل جمعیتی زیاد به تالار بزرگی رفتم و این افتخاری بود که نصیب کمتر زنی میشد. آن روز مرا به صدر تالار بردند و از آن بالا صدها جفت چشم را دیدم که نگاهشان به من خیره شده بود. در آن لحظات سکوت بهقدری بود که تنها صدای نفسهای خودم را میشنیدم. حالا من یک شاعر بودم و اشعارم به چاپ رسیده بود؛ اما خوشحالی و رضایت من از شعرخوانی در آن تالار، هیچگاه با لذت و غروری که از اولین شعر خواندن در برابر پدرم حس کرده بودم قابل مقایسه نبود. آرزوی شاعر شدن، سخن گفتن و شنیده شدن از همان روز بود که در من شکل گرفت» (دارزنیک ۱۳۹۸: ص.۵۰).
دارزنیک بهزیبایی تخیل دراماتیک را با حقایق زندگی فروغ در میآمیزد و ما را با نبرد خستگیناپذیر زنی همراه میکند که برای غیرقابل انکارترین امیالش - از عشق گرفته تا بهرسمیت شناخته شدنش به عنوان یک شاعر – در جنگ و جدال زیست کرد و هیچگاه هم از خواستههایش دست نکشید؛ اما مگر بی هزینهی گزاف هم میشود به آرزوهای سخت دست یافت؟ او را در دورهای زنی بیمار تلقی میکردند؛ وقیح، دمدمیمزاج، اخلالگر، افسرده، ولنگار، هیجانی، گستاخ، فریبکار، وسواسی، مرموز، خودسر، غیرمنطقی. فروغ در دورهای به عنوان بیماری دیوانه در درمانگاهی بستری میشود. در جایی در رمان میخوانیم که فروغ به پروندهی پزشکیاش در این درمانگاه دست پیدا میکند و از خواندن توضیحات قطعی آن یکه میخورد؛ «بیمار معترف است که همسر و طفلش را در بسیاری مواقع رها کرده است. او توهمی افراطی در زمینهی پیگیری کار ادبی دارد. او متوجه بیماری فعلیاش نیست و به پیامدهایی که رفتارش میتواند برای خود و خانوادهاش داشته باشد آگاهی ندارد. بعد از ورودش حالا او معقولتر شده؛ گرچه هنوز رفتارهای هیجانی زیادی دارد. او خودسر است و در وهم و خیال زندگی میکند. درمانگاه توانسته به تعدادی از شعرهای بیمار دست پیدا کند و با مرور دقیق این مستندات میتوان با قطعیت گفت که او از اختلال روانی رنج میبرد» (همان: ص.۲۱۱-۲۱۲).
دارزنیک با داستانگویی و نوآفرینی توانسته جوهرهی حسی فروغ را در نشانگانی از رهایی و بیپروایی به رشتهی تحریر درآورد. دارزنیک میگوید، «خلأها و شکافهایی که در دادههای تاریخی با آن مواجه بودم، فضایی را برای خلق و ابداع باز کرد. ئی. ال. دکتروف به خوبی بیان کرد که تاریخنگاران از وقایع مینویسند و داستاننویسان از حسی که در آن وقایع جریان داشته». این رمان بهدرستی میتواند تجربهی «فروغ بودن» را به خواننده منتقل کند؛ از تجربهی زیستهی دختری سرکش و زنی عاشق گرفته تا مادری ناکام و شاعری نامدار و انسانی آرمانگرا.
در این رمان میخوانیم که چگونه فروغ جنگید تا بتواند از «شاعره» به «شاعر» بدل گردد؛ و اینکه چگونه او در این گذرگاه پر مخاطره توانست به دشواری اما بهزیبایی رد پای خود را بر تاریخ ادبی و اجتماعی ایران برای همیشه ثبت کند. در یادداشتم بر ترجمهي این رمان نوشتهام، «زندگیِ آرام، آن سکونیست که بیدغدغهی آزادی میگذرد؛ خاطرت جمع است و بیدلهره از همان مسیری گذر میکنی که ردپای هزاران نفر روی آن مانده، اما جلوتر که میروی آنقدر شلوغ و پرهیاهوست که حتی کمی آنطرفترت را هم نمیبینی. هیچچیز نمیبینی و نمیشنوی جز طنین صداها و ادامهی نگاههایی که افقت را کور کردهاند. دشوار اما، آن است که آن گذرگاه دستنخورده را انتخاب کنی. همان معبرِ بکری که هرگز نمیدانی به کدامین سو هدایتت میکند، اما مزهی غریب و ناب رهایی را میان همین سرگشتگیِ هولناک است که خواهی چشید؛ میان همان نفسهای ژرفی که گاه فکر میکنی واپسینِ نفسهاست. اسارت این نیست که به هنگام عبور از این راهِ بغرنج، جهانی با تمام قدرت در برابرت بایستد و تو در انزوای خودت فرو روی و گاه فرو بریزی. اسارت یعنی تن دادن به خاموشی و تسلیم شدن به حس امن و مطمئنی که تماشای آن ردپاها بر جای میگذارد؛ ردپاهایی که به مانند روسپیانی اغواگر، هوش میستانند و جسم و روح را به تسلیم مبتلا میکنند» (همان: ص.۳۶۵).
نغمه مرغی اسیر
دیدگاه ها
ترجمه خیلی خوب