
کتاب دفترهای مالده لائوریس بریگه
بعد همچنان که آنسوی تیغه بحثی داغ و نامفهوم درگرفته بود ، نخستین بار پس از سالهای بسیار بار دیگر سر و کلهاش پیدا شد . همان که در کودکی هنگامی که تب کرده بودم نخستین ترس عمیق را در جانم ریخت : هیولا . بله ، هر وقت که همه به بالینم می آمدند و نبضم را می گرفتند و از من می پرسیدند چه چیز مرا به وحشت انداخته ، پیوسته همین را می گفتم : هیولا . و آنگاه که پزشک را خبر کردند و آمد و با من حرف زد، خواهش کردم تنها هیولا را از من دور کند، چیزهای دیگر مهم نیست . اما او هم مثل دیگران بود. او هم کاری از دستش ساخته نبود، گرچه آن زمان کوچک بودم و می شد راحت کمکم کرد. و اکنون بازهم آنجا بود .
صفحه 71



نجاری که نمیسازد، خیاطی که نمیدوزد
نگاهی کوتاه بر کتاب خیابان میگل نوشتهی وی. اس. نایپل

«چون هرگز از رفتن بازت نداشتهام، تا ابد برایم بازماندهای.»
مروری بر کتاب دفترهای مالده لائوریس بریگه اثر راینر ماریا ریلکه

وهمآلود و خیالی؛ مانند گربههای آدمخوار
مروری بر کتاب گربههای آدمخوار نوشتهی هاروکی موراکامی