
کتاب لطفا خیالت راحت نباشه!
پیرزن پاهاش رو جمع کرد تو شکمش و سرش رو گذاشت رو زانوهاش.
- بعد از اون ماجرا من تو قطارا زندگی میکنم. تقریبا مسافر همهی قطارای دنیا بودم. هیچ وقت از قطار پیاده نمیشم به جز وقتی که از ریل خارج میشه. اون وقت دلم برای همه چی تنگ میشه.
من فقط گوش میدادم. اما همون موقع بود که یاد مادرم افتادم. انگار تازه فهمیده بودم چی کار کردم. پیرزن مدام ذهنم رو میخوند.
- دیگه مادرم رو ندیدم. یه بار تو یه قطاری بوی تنش رو حس کردم. قطار تو ایستگاه ایستاده بود. همهی کوپهها رو گشتم اما پیداش نکردم. قطار راه افتاد.
صفحه 94



کوتولهی قلدر تارتوف مزوّر است یا روشنفکر؟
معرفی نمایشنامهی روشناییهای بوهم نوشتهی رامون ماریا دل بایه اینکلان

هنگامیکه اَعمالمان از اعماقِ غارِ زمان به سراغمان میآید
مروری بر کتاب تصویر دوریان گری اثر اسکار وایلد

همهفنحریفی که زندگی را برای زندگی ترجمه کرد
خشایار دیهیمی: مروری بر زندگی و آثار