کتاب دستیار

نویسنده: روبرت والزر

آفتاب چه درخشان بود و آدم‌ها چه فروتن آمدوشد می‌کردند. چه حس خوبی بود اینکه می‌توانستی میان جنب‌و‌جوش‌ها، ایستادن‌ها، رفتن‌ها و به این طرف و آن طرف کشیده شدن‌ها خود را از یاد ببری. آسمان چه بلند بود، نور آفتاب چگونه روی همه‌ی چیزها، بدن‌ها و آمدوشدها جا خوش می‌کرد، و سایه چه نرم و سبک به میان آن می‌دوید. برخورد امواج دریاچه به آببندهای سنگی اصلا پرخروش نبود. همه چیز ملایم بود، نرم، سبک و زیبا، همه چیز همان اندازه بزرگ بود که کوچک، همان اندازه نزدیک که دور، همان اندازه وسیع که لطیف، همان اندازه ظریف که پراهمیت. به زودی هر چیزی که به چشم یوزف می‌آمد، یک رویا بود، رویایی طبیعی، آرام و مهربان، رویایی بسیار زیبا نه، رویایی ساده و با این همه زیبا.

مردم زیر درخت‌های یک میدانگاه یا پارکی کوچک روی نیمکت‌ها استراحت می‌کردند. آن روزها که یوزف در شهر زندگی می‌کرد، بارها روی این یا آن نیمکت نشسته بود. حالا هم نشست، آن هم کنار دختری خوش‌ برورو. در گفت‌و‌گویی که دستیار آغازکننده‌ی آن بود، معلوم شد که دختر اهل مونیخ است و اینجا در این شهر کاملا غریبه دنبال کار می‌‌گردد. ظاهرا فقیر بود و غمگین، اما یوزف تا آن زمان روی آن نیمکت‌ها چه بسیار آدم‌های فقیر و غمگین دیده و با آنها همکلام شده بود. دو تایی کمی گپ زدند، بعد دختر مونیخی ناگهان بلند شد که به راه خود برود. یوزف پرسید آیا اجازه دارد کمی پول به او بدهد؟ دختر گفت نه، نه، ولی بعد کمک را پذیرفت، پول خردی گرفت و خداحافظی کرد و رفت.

صفحه 105

متاسفانه این کتاب موجود نیست

کتاب دستیار

متاسفانه این کتاب موجود نیست

دیدگاه‌ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.

مطالب پیشنهادی

رویین‌تنیِ دیجیتال

مروری بر نمایشنامه‌ی موبایل مرد مرده نوشته‌ی سارا رول

ندای پرچم سفید

مروری بر کتاب چرا جنگ؟ مکاتبات آلبرت اینشتین و زیگموند فروید

بهترین کتاب‌های باربی تا اوپنهایمر که باید بخوانید

پنج کتابی که از حال و هوای باربی به اوپنهایمر تغییر می‌کنند

کتاب های پیشنهادی