
بیرون کافه٬ جلو در
در همان فاصلهای که رفتم تو باجه تلفن و زنگ زدم و بیرون آمدم، آفتاب رفته بود، ابر شده بود و باران نم نم میبارید. بهرام که مرا تا آن میدان بزرگ و شیک رسانده بود، سه چهار بار اسم میدان را گفته بود و گفته بود: «یادت می مونه یا خودم زنگ بزنم به مفتون؟»
نه را با تردید گفته بودم اما بهرام عجله داشت و رفت. زن آرژانتینیاش پا به ماه بود. هی عق میزد و نق میزد. وقتی از خانهاش میزدیم بیرون گوشهی کت بهرام را چسبیده بود که تنهاش نگذارد. بهرام تشر زد به او، اما به میدان که رسیدیم به جلز و ولز افتاده بود. باید سه مسیر سوار مترو میشد تا به حومهی پاریس برسد، اتوبوس بنشیند و تا شهرک ویلیه برود.
گفت: «برات توضیح می دم، اگه ندونی تو چه هچلی هستم خجالتزدهت میمونم.»
اصغر عبداللهیدر حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
مجلههای پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید