کتاب یک مرد
قبل از خرید کتاب یک مرد بخوانید
چگونه عشق میتواند در دل مبارزه علیه دیکتاتوری شکوفا شود و تراژدی چگونه میتواند الهامبخش یکی از قدرتمندترین آثار اوریانا فالاچی گردد؟ کتاب یک مرد (Un Uomo / A Man)، روایتی از زندگی الکساندروس پاناگولیس، مبارز یونانی و رابطهی عاشقانهی او با فالاچی است؛ داستانی دربارهی مقاومت، عشق و بهای آزادی.
درباره کتاب یک مرد
این کتاب، اثری متفاوت از اوریانا فالاچی، روزنامهنگار و نویسندهی شهیر ایتالیایی است که بر اساس زندگی واقعی الکساندروس پاناگولیس (آلکوس)، شاعر و مبارز یونانی علیه دیکتاتوری سرهنگان و رابطهی عاشقانهی فالاچی با او نوشته شده است. کتاب به کاوش در مضامینی چون عشق، شکنجه، مقاومت سیاسی، خیانت و تنهایی میپردازد و تصویری قدرتمند از یک مبارز راه آزادی ارائه میدهد.
خواندن کتاب یک مرد به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
- علاقهمندان به رمانهای سیاسی و زندگینامهای
- خوانندگان آثار اوریانا فالاچی و ادبیات معاصر ایتالیا
- کسانی که به تاریخ یونان معاصر و مبارزات علیه دیکتاتوری علاقهمندند
- دوستداران داستانهای عاشقانه با پسزمینهی وقایع تاریخی
معرفی نویسنده: اوریانا فالاچی
اوریانا فالاچی (۱۹۳۱-۲۰۰۶)، روزنامهنگار، نویسنده و مصاحبهگر جنجالی ایتالیایی بود که با مصاحبههای بیپردهاش با رهبران جهان و همچنین آثار داستانی و غیرداستانیاش شهرت جهانی یافت. نگاه تیزبین و قلم صریح او در پرداختن به مضامین جنگ، سیاست و وضعیت بشر، او را به یکی از چهرههای مهم قرن بیستم بدل کرد. این اثر با ترجمهی یغما گلرویی توسط نشر دارینوش منتشر شده است.
جملات کتاب یک مرد
اتاقمون خیلی بزرگ بود. حموم و آشپزخونه داشت و نورِ اون پنجرههای بزرگ روشنش میکرد. یکی از پنجرهها به ایوون نردهپوش باز میشد و روبهروش همون کوچه درختی بود که به یه دوراهی میرسید و دورتا دورش رُ بوتههای بنفشه گرفته بودن. پنجره بعدی به باغ باز میشد و از اون فقط سبزی درختا پیدا بود. بعضیاشون اونقدر بزرگ بودن که میشد حدس زد کمِ کم دویست سالشونه. خیلی به مهتابی نزدیک بودن و میشد دست دراز کرد و به پوست سفت بلوطا دست کشید و اونا رُ چید. یه چیز دیگهی اتاقم خیلی قشنگ بود. رو دیواری که رو به روی پنجرهی بزرگِ اتاق بود یه سری کمدِ آینهیی لباس ردیف شده بود و عکسِ درختا تو اون منعکس میشد. انگار جای اتاق وسطِ یه جنگل وایستاده باشی. اگه پنجره رُ باز میذاشتی همین حس به پرندهها هم دست میداد و میاومدن تا به خیالِ خودشون رو شاخهی درختا بشینن اما به آینهها میخوردن و میدیدن خبری از درخت نیست. بعدش میترسیدن و هاج و واج دنبال یه شاخه شروع میکردن تو اتاق پرواز کردن. آخرش خسته میشدن و رو چلچراغ میشستن و با سر و صدا از این شاخه به اون شاخهی چراغ میپریدن.
صفحه ۳۱۴