
کتاب یک جای امن
هفت داستان کوتاه
از آنجایی که ایستاده بودم، چیزی نزدیک به پانصد تا کله تراشیده و نتراشیده دیدم که داشتند سرک می کشیدند. فوری خودم را پس کشیدم. کافی بود یکیشان ما را ببیند و قیامتی بشود. آن وقت بود که دیگر هیچ کس حریفشان نبود باورم نمی شد. این بچه ها از صبح پشت در بسته ایستاده بودند. حالا که این تو بودم، انگار با آن ها فرق داشتم. انگار مال یک جای دیگر بودم، جایی که هیچ دخلی به خاتون آباد نداشت. ما سه نفر بودیم این طرف، در برابر هزار نفر آن طرف. خلاصه حال خوبی بود. آن قدر خوب که نفهمیدم آن ساعت ها چه طور گذشتند. آن قدر ایستادیم و نگاه کردیم تا آفتاب رفت. این را از حرفهاشان فهمیدم، و گرنه من حتا نفهمیدم آفتاب رفت.
پشت جلد
