
کتاب کاج های زرد
جستی زد و دور شد. عین یک آهو بود شاید، یکجا بند نمیشد. چیزی به دل نداشت، نه عقده ای نه کینه ای، بیبرنامگی و رفتن و رفتن شده بود زندگیش. کاش من و فرهاد هم همین کار را میکردیم، کاش ما هم کولهمان را میانداختیم روی دوشمان و شهر به شهر میگشتیم، به آسمان نگاه میکردیم، به دریاچهها و کوهها، کاش با فرهاد بیشتر وبیشتر بودم تا حالا که میخواهم فکرش را بکنم سخت نشود برایم تجسمش.



چه خوشاقبالاند آنان که در زمانهی شوستاکوویچ زیست میکنند!
معرفی کتاب چگونه شوستاکوویچ نظر مرا تغییر داد نوشتهی استیون جانسون

بازگشت یک اسطوره به دیارخویشتن
معرفی نمایشنامهی اودوسئوس و پنلوپه نوشتهی ماریو بارگاس یوسا

دردی که مرا نکشد قویترم میسازد؟
مروری بر کتاب بدن فراموش نمیکند نوشتهی بسل ون در کولک