
کتاب مربای شیرین
بچهها، دور جلال جمع شده بودند. جلال با شیشهی مربایش معرکه گرفته بود. روی نیمکت ایستاده بود و شیشه را گرفته بود سر دستش:
_ بچهها! ساکت. اول بهادری.
بهادری قد بلند بود و هیکل دار. لبخند زد. باد انداخت تو غبغبش، آمد جلو. بچهها برایش راه باز کردند:
اگر با یک حرکت بازش کنم چه میدهی؟
صفحه ۱۳



ترس و نفرت از ماموران اشتازی
معرفی کتاب متولد آلمان شرقی (زندگی زیر سایه دیوار) نوشتهی هستر وایزی

پناه بر سینما
مروری بر کتاب موزاییک استعارهها: گفتوگو با بهرام بیضایی و زنان فیلمهایش نوشتهی بهمن مقصودلو

زندگی در سایه جنگ: روایت یک خانواده از امید و ناامیدی
معرفی نمایشنامهی این نسل خوشبخت نوشتهی نوئل کاورد