
کتاب مرا عهدیست...
- نمیخواد. من به برسام گفتم.
دیگر شکی نداشتم حضور دکتر حسنی یک برنامه از پیش تعیین شده است. ناراحتیام را با جویدن لبم پنهان کردم. در اتاقم را قفل کردم و کنارش از شرکت بیرون رفتم. دیدن ماشین آشنای علی قدمهایم را سست کرد. هنوز زود بود حس بدی را که این اتومبیل و صاحبش در من به وجود میآورد کنار بزنم. دکتر در را برایم گشود. تعللم را دید و پرسید: «نمیخوای سوار شی؟»
- مگه نگفتین میخواین قدم بزنیم.
دست روی شانهام نهاد: «بشین هوا سرده.»
با اکراه روی صندلی جلو نشستم. چند دقیقه اول حرکت را خیره به بیرون بودم. صلوات میگفتم. نفسهای عمیق و مرتب میکشیدم تا بر خود مسلط باشم. نگاههای گذرای دکتر را روی خود حس میکردم. عاقبت همو بود که این سکوت س نگین بینمان را شکست. پرسید: «چه خبرها؟»
- سلامتی. خبری نیست.
- پدرت چطوره؟
- خوبن. ممنون.
به نظر جوابهای کوتاهم چیزی نبود که باب صحبت را به واسطه آنها باز کند. چون سکوت کرد و تا زمانی که اتومبیل را مقابل کافه تریایی متوقف نکرد، دیگر حرفی نزد.
صفحه 218


داستان زندگی مردم معمولی
یادداشتی بر مجموعه داستان کوتاه بانو با سگ ملوس اثر آنتون چخوف

به من از شبهای پررمزوراز سرزمین شنزارها بگو
معرفی کتاب شهرهای افسانهای، شاهزادگان و جنها (از اساطیر و افسانه های عرب) نوشتهی خیرات الصالح

راه فرار برای حیوانات خاکستری
معرفی کتاب کودک فیل نوشتهی پیتر کارناواس