کتاب ماشین زمان
بعد فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من خوابم برده و آتش خاموش شده بود. چه حس وحشتناکی بود که میدیدم انگشتهاشون دور گردنم، بازوهام و لابهلای موهام میگردند و چنگ میزدند. درست مثل این بود که تو چنگ به تارعنکبوت غولآسا گرفتار شدم. بهنظرم میرسید که مرگم نزدیکه.
زیر فشار و سنگینی دستهای اون گروه وحشتناک به زمین افتادم، دندانهای کوچولوشون توی گردنم فرو رفت. غلتی زدم و خودم رو به چماق آهنی رسوندم. به محض اینکه دستم به اون رسید، یک قدرت آهنی به سراغم اومد. چماق رو به سر و صورت اشباح کوبیدم. با هر ضربه، صدای خرد شدن بدن و استخوان اونها رو میشنیدم. چیزی نگذشت که تونستم خودم رو از چنگشون خلاص کنم.
صفحه ۱۳۰
قدرت اراده در دنیای کوچکها
معرفی کتاب کودک کرمی که عقاب را نجات داد نوشته حمیدرضا توکلی
بازگشت یک اسطوره به دیارخویشتن
معرفی نمایشنامهی اودوسئوس و پنلوپه نوشتهی ماریو بارگاس یوسا
کتابهایی با حالوهوای سریال «جداسازی»
سریال «جداسازی» را نمیتوانید از ذهنتان خارج کنید؟ این کتابها حالوهوای پیچیده و تاریک آن را بازآفرینی میکنند