
کتاب ماشاءالله خان در بارگاه هارون الرشید
سپیده دمیده بود. اولین اشعة آفتاب بر روی آبهای رودی عظیم که از میان یک شهر آباد میگذشت، منعکس میشد. خانههای سفید با بامهای قرمز و نخلهای سبز و بلند منظرة بدیعی در این صبح بهاری بهوجود آورده بود. از منارههای مساجد صدای آخرین کلمات آواز مؤذنین به گوش میرسید. از دروازة مجاور محلة «رُصافه» از جادة باریک خاکی مرد ناشناسی به طرف شهر پیش میآمد.
این مرد که در حدود سی سال داشت، یک عمامه بر سر و شولای بلندی به تن داشت. تنها چیزی که او را از سایر عابرین نادر این جاده مشخص میکرد، این بود که ریش بلند نداشت و به کمربندی که به کمر داشت یک جسم سه گوش آویخته بود. دو سه کتاب زیر بغل داشت و با تعجب به اطراف خود نگاه میکرد. عاقبت چشمش به پیر مردی افتاد که چفیة سفیدی بر سر داشت و بر خری سوار بود و آهسته در جهت مخالف او طی طریق میکرد. به طرف او رفت و گفت:
- حضرت آقا خیلی ببخشید این شهر چه شهری است؟
پیر مرد سر بلند کرد و مبهوت او را نگریست و جوابی نداد.
صفحه ۱۳


روایتهایی واقعی، تأثیرگذار و انسانی
معرفی کتاب مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت نوشته الیور ساکس

نگران من نباش! من از عهدهی همه چیز برمیآیم
معرفی کتاب سهگانهی پیپی جوراب بلند نوشتهی آسترید لیندگرن

پنج روایت از خانوادهی فو
معرفی کتاب تکپردهایهای داریو فو نوشتهی داریو فو و فرانکا رامه