کتاب لطفا خیالت راحت نباشه!
پیرزن پاهاش رو جمع کرد تو شکمش و سرش رو گذاشت رو زانوهاش.
- بعد از اون ماجرا من تو قطارا زندگی میکنم. تقریبا مسافر همهی قطارای دنیا بودم. هیچ وقت از قطار پیاده نمیشم به جز وقتی که از ریل خارج میشه. اون وقت دلم برای همه چی تنگ میشه.
من فقط گوش میدادم. اما همون موقع بود که یاد مادرم افتادم. انگار تازه فهمیده بودم چی کار کردم. پیرزن مدام ذهنم رو میخوند.
- دیگه مادرم رو ندیدم. یه بار تو یه قطاری بوی تنش رو حس کردم. قطار تو ایستگاه ایستاده بود. همهی کوپهها رو گشتم اما پیداش نکردم. قطار راه افتاد.
صفحه 94
روایتی از آن تصویر آخر
معرفی نمایشنامهی بانویی از تاکنا نوشتهی ماریو بارگاس یوسا
معمایی تصویری درباره آنچه ما را انسان میکند
معرفی کتاب کودک آنچه ما را انسان میکند نوشته ویکتور دی ا سانتوس
کتابهایی با حالوهوای سریال «جداسازی»
سریال «جداسازی» را نمیتوانید از ذهنتان خارج کنید؟ این کتابها حالوهوای پیچیده و تاریک آن را بازآفرینی میکنند