کتاب سلول ۱۸
به مادر بزرگ سلام میرسانم. امیدوارم روزی برسد که او هم بتواند یک شکم سیر فسنجان بخورد. به نرگس و بچة کوچولوی زاده نشدهاش سلام میرسانم. امیدوارم وقتی بچهام به دنیا آمد و بزرگ شد به او بگوید که پدرش کی بود و چه کرد. به احمد عزیزم و فاطمة خوشگلم و سعید کوچولویم سلام میرسانم. بگو فاطمهجان نتوانستم یک عروسک خوب برایت بخرم تو خیلی داداش داری که خودت نمیشناسی که آنها روزی برای همة دخترهای کوچولو و محروم جامعة ما همه چیز را مساوی تقسیم خواهند کرد و دیگر تو از وصلة پیرهنت نزد بچهها خجالت نخواهی کشید و احمد و سعید دیگر از دست بچه تاجرهای خرپول سیلی نخواهند خورد. به امید آن روز. من آدرسی ندارم. جواب نفرستید.
به امید پیروزی. فرزند شما کمال.
و دیگر خبری از او نبود. صبحها مادربزرگ، لنگلنگان و در حالی که از پا درد مینالید، گونیاش را میانداخت گوشة حیاط و مینشست روی آن و به لبة دیوار نظر میدوخت و منتظر بود. اما هیچکس نمیآمد. هیچکس خبری نداشت.
کلاغ سیاه میآمد و مینشست روی دیوار روبهرو. مادر بزرگ میگفت: «کلاغ سیاه نوک طلا، اگر کمال میاد بگو قارقارقار»
صفحه ۱۷
تضاد هویت و توتالیتاریسم در رمان 1979
معرفی کتاب 1979 نوشتهی کریستیان کراخت
بیدارم نکنید، بگذارید همینطور بمیرم!
معرفی کتاب واقعیات قضیهی آقای والدمار همراه با دو نقد ادبی نوشتهی ادگار آلن پو
سفری به دنیای سواد مالی با پنج موش بامزه
معرفی کتاب کودک پنج موش بامزه خانه میسازند نوشتهی چیساتو تاشیرو