
کتاب خاطرات پس از مرگ براس کوباس
بهاش گفتم که خوب به یادش میآرم، گفتم مگر میشود دوست خوب خانوادهمان را فراموش کنم. افتاد به حرف زدن از مادرم، آن قدر با محبت و پراحساس از او حرف میزد که غصهام گرفت و خودم را کاملا به دونا ائو سبیا نزدیک دیدم. اندوه را در چشمهای من دید و موضوع حرف را عوض کرد. ازم خواست تا از سفرم حرف بزنم، از تحصیلاتم و از الواطیهام... «آره، از الواطیهات هم برام تعریف کن، من خودم از آن الواطهای کهنهکارم». این حرفش مرا به یاد ماجرای سال 1814 انداخت، به یاد او، ویاسا، بیشه، بوسه، و جار زدن من در عالم، و همین طور که داشتم به یاد میآوردم، صدای غژغژ در و خش خش دامنی را شنیدم و:
«مامان... مامان...»
صفحه 106

