
کتاب برف و آفتاب (داستان بیژن و منیژه)
بوی چوب سوخته همهجا پیچیده بود. همهجا٬ تمام دشت٬ حتی چاهی که بیژن درآن زندانی بود. بیژن عطرشاخههای شعلهور را حس میکرد. مثل نابینایی که چشم دیدن ندارد٬ دنیایش را باصداها و بوها معنا میبخشید. نمیدانست این آتش٬ روزگار تاریکش را روشن میکند یا نه؟ نمیدانست تا پیش ازسپیدهدم دلدارش را در برخواهد گرفت یا نه؟ هوا را با نقسی بلند به سینه داد. چاه از صدای آهش پرشد. دلش برای زمینی که شب را در آغوش کشیده بود٬ تنگ شد٬ برای منیژه که ایستاده بود لبهی چاه و خیره بود به آتش.
صفحه ۵


چه کسی در شب بیدار است؟
معرفی کتاب کودک شبها که ما میخوابیم؛ در شهر چه کسانی بیدارند و چه کارهایی انجام میدهند؟ نوشتهی پالی فِیبر

با یک شازدهی بدغذا، خوشغذا شوید!
معرفی کتاب کودک شازده شیرپلو نوشتهی پروین پناهی

از هرتسن و چرنیشفسکی و رادشچیف هم حرف میزنیم
معرفی کتاب ریشههای انقلاب روسیه: 1861-1917 نوشتهی آلن وود