ما ملت، چقدر خوب میدانیم که کِی باید به یک صدای برخاستهی به ظاهر آرام، با میلیونها صدای رسای خوفانگیز پاسخ بدهیم. یک ملتِ عاشق، مثل ملّت ما، ملتیست که بههنگام نعرهکشیدن، به هنگام جنگیدن، چگونه نعره کشیدن و چگونه جنگیدن را خوب میداند.
یک ملت عاشق، مثل یک قطعه سنگ عظیم حجیم غولآسا در دیوارهی کوهی رفیع، خاموش است و آرام و موقّر – مگر در آن لحظهی هراسانگیز که بخواهد، به قصدِ لِه کردن، از دیواره جدا شود.
- میدانی؟ یک ملت عاشق را نمیتوان مثل یک گیلهمردِ عاشق توصیف کرد و کوچک نکرد. این ملت عاشق که گلیمش را، دستکم، دههزارسال، از تنِ دریا دریا آب بیرون کشیده است، باز هم، تا اَبَد هم، خواهد کشید. حال، رها کُن و از فردای گیلهمرد عاشق بگو! آیا «زیرپله»ی آنها را قبول میکنی؟
- اگر تو نگویی «نکن»، چرا نکنم؟ چند روز دیگر، بچههامان شیر میخواهند و تو دستهگلی که بوی همان گلهای کوتاهِ بیابانی را بدهد، میخواهی. یک کتابِ کهنهفروشی کوچک زیرپله، خیلی از دردهایمان را دوا خواهد کرد.
- اما خودت نمیتوانی به آنجا بروی، مگر آنکه مِه آنقدر غلیظ باشد که ماموران ساواک، از فاصلهی صفر هم نتوانند تو را ببینند.
- مِه را، به من قول دادی که فراموش کُنی. یک روز، عاقبت، من و تو هم به آنجا خواهیم رفت و کتابهای کهنهی خطی خواهیم فروخت. یک روز، خواهی دید.
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید