
طی دو ماهی که سخت گذشت٬ صبح زود با هم بیدار میشدیم و شب همدیگر را میديديم٬ خستهتر از آن بودیم که از امور روزمره حرف بزنیم یا بتوانیم مثلاً خوشیهایمان را با هم تقسیم کنیم یا حتی از هم و غم یکدیگر باخبر شویم. تقریباً اخته شده بودیم. با کمی نگرانی از خودم میپرسیدم که نکند معنای زندگی مشترک همین باشد.
صفحه ۱۲در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی