کسرا همانجا که بود ایستاد. بسیار خوب. قصّهی برادر گُمشده اینجا تمام میشد. مردی که خواسته بود برادر گُمشدهای را برای خواهر گُمشدهای پیدا کند، حالا که آن گُمشدهها پیدا شده بودند، ولمعطّل بود. آنها که گُمشدهی خودشان را پیدا کرده بودند از کنار آن که گُمشدهای نداشت تا پیدا کند بیاعتنا گذشتند. فقط دختر نیمنگاهی به او انداخت و آهسته گفت «خداحافظ.»
صفحه ۲۳در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید