ناتالی، در حالی که چترش را در دست دارد، میکوشد به آرامی در امتداد دیوار پیش برود. میخواهد به هر قیمتی که هست، خانه را با چشمان خودش ببیند. میخواهد بداند این هیولا کجا زندگی میکند. میخواهد بفهمد.
متاسفانه، سگهای همسایه با دیدن او اختیارشان را از دست داده و بیوقفه واق واق میکنند. باید دو سه تا باشند. خودشان را دیوانه وار به دیوار میزنند. ناتالی، در حالی که امیدوار است صدای آنها قطع شود، با خودش میگوید: بسه تو رو خدا! لعنت به شما سگا! بیشعورا!
صفحه 289
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی