«اون بیرون حتما هوا داره به هم میریزه. مادرم بهم میگفت همین که بارون بگیره، همه جا پر از نور میشه، پر از بوی سبز روییدنیها. واسم تعریف میکرد که ابرها چطور مثل موج هجوم میآرن، روی کره زمین ولو میشن و رنگهاش رو جوری عوض میکنن که از ریخت میافته. مادرم بچگی و بهترین سالهای عمرش رو توی این آبادی گذروند، اما حتی نتونست بیاد اینجا بمیره. واسه همین هم ناچار شد من رو جای خودش بفرسته. دوروتئا، عجیب اینکه که آسمونش رو هم ندیدم. شاید لااقل آسمون هنوز همون آسمونی باشه که مادرم میشناخت.»
صفحه 100
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید