
به سمت پنجره رفتم و نشستم. لیوان چای سلیمان هنوز روی سینی و کنار پایم بود. خیلی خوب به یاد دارم که آن روز آفتابی و درخشان بود. مغازهها هم دیگر لابد یکییکی باز میشدند، تازه اگر تا همان وقت هم باز نشده بودند. پسر بچهها به سمت مدرسه روانه میشدند.گرد وخاکشان از همین حالا در کوچه به پاشده بود. سگی آنسوی خیابان با تنبلی تمام میخرامید. ابر تیرهای از پشه دور سرش میچرخید.
صفحه157
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید