زدیم بیرون. هوا ذرهای گرم نشده بود. دستفروشها جوراب و کلاههای پشمی را روی پارچهای کنار خیابان میچیدند. رفتیم طرف میدان دیگر شهر. امیدوار بودیم جای گرمی پیدا کنیم. نبود. نشستیم روی نیمکت. یخ بود. از دهانم بخار درمیآمد. به ساعتش نگاه کرد. یک جور بیهودگی قلبم را پر کرد. بعد از یازده سال آمده بودم. میدانستم که نباید میآمدم. در کتابها خوانده بودم که آدمها بعد از چند سال همانی نیستند که قبلا بودند. رابطهها هم. توی فیلمها هم دیده بودم. ما از این داستان مستثنا نبودیم. نباید میآمدم.
صفحه 65
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید