بابا، آسانسورچی ساختمانی بود بلند؛ در شهرک. ساختمان هم خانه تویش بود و هم اداره و شرکت و کارگاه. تخم کدو تنبل را که خورده بود، حس میکرد هوشش زیاد شده و هی زیادتر میشود، شب از زور هوش زیاد خوابش نبرد. تازه، کمی که چشمش گرم شد خواب دید کلیدی مخفی گذاشته تو آسانسور، کلید را میزند میرود بالا، میرود آن بالاها، توی ابرها، پیش ماه و ناهید و زهره و پروین، پیش ستارهها.
صفحه 21
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید