کمی از ساعت چهار گذشته بود که عاقبت ویل بیدار شد.
بیرون توی راهرو روی صندلی نشسته بودم و روزنامه ای را میخواندم که کسی روی صندلی گذاشته و رفته بود. وقتی خانم ترینر آمد و خبرش را داد، از جا پریدم.
گفت که حرف می زند و می خواهد مرا ببیند ، حالا چهره خانم ترینر آرام تر شده بود.
خانم ترینر گفت که می رود طبقه پایین و به آقای ترینر زنگ میزند.
صفحه 436
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید