ویکتور دور و برش را نگاه کرد، گیج و ویج، انگار منتظر بود کسی که نامه را آورده است، از همان گوشه کنار پیدایش شود.
رفت و در را وارسی کرد: مثل همیشه، از تو، دو قفله شده بود.
شانه بالا انداخت و برگشت به آشپزخانه. این اتفاق هر طور که رخ داده بود بیشرمانه و توضیح ندادنی بود و همان اندک ته مزه خواب شبش را بدجور پرانده بود. قفلها دیگر نمیتوانستند مواظبتش کنند، حال چه خواب باشد و چه بیدار. خطر که پیش آید، قفل هایش سر سوزنی به درد نمیخوردند.
صفحه96
در حال حاضر دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی
دیدگاه خود را با ما به اشتراک بزارید