یالمار: دوست عزیز! بهتره حرفشم نزنیم. البته پدر فلکزدهم با من زندگی میکنه. تو دنیا کس دیگهای رو نداره که دلش به اون گرم باشه. ولی میتونی درک کنی که این حرفا دلمو غرق خون میکنه... عوضش، تو از زندگی و کار و بار اون بالا توی کارگاه برام بگی.
گرِگیرش: من این مدت یه خلوت جانانهای داشتهم. فرصتی بود که بتونم خیلی چیزا رو یه مروری بکنم. همه چیز رو... بیا اینجا راحت بشینیم. (روی صندلی راحتی کنار بخاری مینشیند و یالمار را میکشاند و روی صندلی دیگری کنار خودش مینشاند.)
صفحه 67
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی