نمیخواستم بدانم اما تصادفی فهمیدم که یکی از دخترها٬ وقتی دیگر دختر نبود و تازه از ماهعسل برگشته بود٬ به دستشویی رفت٬ جلو آینه ایستاد٬ دکمهی بلوزش را باز کرد٬ و تفنگ پدرش را به سوی قلبش نشانه رفت٬ آن موقع پدرش همراه باقی اعضای خانواده و سه میهمان در اتاق ناهارخوری بودند.
صفحه ۱۷
مقالات پیشنهادی
کتاب های پیشنهادی