کتاب قطارهای «مراقبت ویژه»
سه ماه پیش که عزم کردم در جستوجوی مرگ از اینجا بروم چهقدر همه چیز فرق میکرد. دم باجۀ بلیتفروشی خم شدم _شب بود و دختر بلیتفروش موهایی قرمزرنگ داشت_ و گفتم: یه بلیت رفت، لطفاً! دختر بلیتفروش مرا به جا آورد و گفت: باشه، ولی آخه به کجا، آقای هرما؟ گفتم: به هر جایی که برق چشمای شما اول روش بیفته. نقلی خندید: یعنی چی برق چشمام اول روش بیفته! من تمام عمر چشمم به این بلیتها بوده.
صفحه 41
سوگواری شاعرِ جوان
معرفی نمایشنامهی گل رز و صلیب نوشتهی آلکساندر بلوک
خود راه بگویدت که چون باید رفت
مروری بر کتاب و کسی نمی داند در کدام زمین می میرد نوشتهی مهزاد الیاسی بختیاری
کتابهایی با حالوهوای سریال «جداسازی»
سریال «جداسازی» را نمیتوانید از ذهنتان خارج کنید؟ این کتابها حالوهوای پیچیده و تاریک آن را بازآفرینی میکنند