
کتاب قصه های بابام
یک روز صبح یک ساعت پیش از طلوع آفتاب چنان تق و توقی از سر چنار بلند شد که اول خودمان هم باورمان نمیشد. درست مثل این بود که چهل پنجاه نفر دارند با چکش به در و دیوار خانه میکوبند. مامان کبریتی کشید و به ساعت روی بخاری نگاه کرد: سه بعد از نصف شب بود. بابام بلند شد و جلدی شلوار و کفشش را پوشید رفت رو ایوان پشت خانه فانوس را برداشت و روشن کرد. بعد به حیاط رفت و هنسم را صدا زد. هنسم همیشه در انبار کاه پشت هیزمدانی میخوابید.
صفحه 88



این راز شما را به حدس زدن وا میدارد
معرفی کتاب سایههای وینتر رابینز، نویسنده لوئیز ولهاتر

از من الآن نپرس خاستگاه دموکراسی کجاست، شاید بعدها بدانم
معرفی کتاب فرود و فراز دموکراسی نوشتهی دیوید استاساویج

«هوش مصنوعی در دستکاری احساسات خیلی خوب خواهد شد.»
مصاحبه با کازوئو ایشی گورو، در بیستمین سالگرد انتشار رمان هرگز مرا رها نکن