
روز بعد در همان ساعت، باز هم همان اتفاق افتاد. از شب پیش تا بامداد نخوابید و پیش از طلوع خورشید، صدای گامهایی را از پشت در اتاق شنید. درد شدید زیر بغلهایش، باعث شده بود که هذیان بگوید. شیرینی اهدایی مادرش را روز پنجشنبه با نگهبانان قسمت کرد، لباس تمیزی را که اورسولا آورده و برایش تنگ بود، پوشید و چکمههای ورنی مراسم ازدواج را به پا کرد. روز جمعه از راه رسید. هنوز او را تیرباران نکرده بودند!
صفحه 184
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.
مقالات پیشنهادی
کتابهای پیشنهادی